امامزاده
دختر گلم نمیدونستم وقتی آدم با دختر کوچولوش که یک چادر سفید سرش کرده و همه رو مجذوب خودش کرده میره امامزاده...انقدر بهش کییییییف میده. دوست دارم ...
نویسنده :
مهناز
11:06
نمایشگاه
خداااااااااااااااااااااااایاااااااااااااااااااااااااااااا نمیدونستم آدم با دخترش بره نمایشگاه کلی جک و جونور ببینه و بعد با هم بشینند روی چمنها و ماکارونی مجانی بخورند انقدر به آدم حااااااااااااااااااااااال میده ...
نویسنده :
مهناز
11:06
دوباره
دختر قشنگم متاسفانه دوباره سرما خوردی. دیشب با اینکه راه نفست باز بود اما تاصبح نخوابیدی و بد نفس میکشیدی.احساس میکردم مثل اونوقتیه که ته گلوی آدم خشک میشه و میسوزه.منم تا صبح بیدار بودم. ساعت ۵ صبح احساس کردم منم نمیتونم نفس بکشم.نمیدونم چرا؟بابایی که رفت سرکار بهش زنگ زدم که برگرده..خیلی حالم بد بود..شما ماشا...خوب بودی وفقط آبریزش بینی داشتی.الان حالم بهتره..شماهم خوابیدی عزیزم دوست دارم ...
نویسنده :
مهناز
11:06
ساز دهنی
دختر گلم امروز برای اولین بار اسمت رو کامل گفتی و دل ما رو بردی.... انقدر قشنگ ساز دهنی میزنی که دوست دارم بعدش بخورمت.. آخرشم خودت برای خودت دست میزنی. این نقاشی رو هم بیتا ۲۱ ماهه از کرج کشیده که مامانش کشف کرده...اون خودکاریا شاهکار دخترمه که ظاهرا با منظور کشیده شده....تقریبا دو تا گردالو روی چرخها...ای جونم منظور هنوز جفتمون مریضیم پارسال این موقع اولین دندون دختری دراومده بود و جشن دندونی گرفتیم..امسال همین ماه تمام دندوناش کامل شده ...
نویسنده :
مهناز
11:06
فتوبیتا
به وبلاگ فتوبیتا هم یه سری بزنید عکسهای خوشگل دخترم اونجاست. ...
نویسنده :
مهناز
11:06
تلاش 30 روز بعدی
تلاش ۳۰ روز قبلی بسیار موفق آمیز بود. شرمنده هستم که نمیتونم بگم درباره ی چی بود. .اما عالی بود. رفتیم برای ۳۰ روز دوم ...
نویسنده :
مهناز
11:06
جشنواره گلهای لاله
دختر گلم بیتا حسابی عاشق بابات شدی...کافیه به شما بگه بالای چشمت ابرو...گوله گوله اشک اشک میریزی..اما حرف من اصلا خریدار نداره...همش توی خونه راه میری بابا بابا میکنی .بابا هم جونم جونم میکنه.. خلاصه دل میدید قلوه میگیرد...منم.... امروز تصمیم گرفتیم بریم جشنواره لاله ها در جاده چالوس..اما متاسفانه اصلا ارزش رفتن نداشت.این همه راه توی ترافیک رو رفتیم..اما یک جای کوچیک با درهای بسته بود که به رفتنش نمی ارزید...نمیدونم چرا این همه تبلیغ کرده بودند... ما هم گول عکسها رو خوردیم البته ناهار رفتیم نوبند کباب برگ خوردیم که خیلی چسبید شما هم تا تونستی آب بازی کردی.... ...
نویسنده :
مهناز
11:06
مهمانی رفتن دو نفره
تو هفته ی معلم بابایی رو می خواستند ببرند جاده چالوس. بابایی هم تصمیم گرفت شما رو با خودش ببره....اول که هیچکس باور نمی کرده که شما توی این سن سال انقدر بابایی باشی که بدون مامانت بری به مهمونی و خلاصه همه این طوری شده بودند... بعد هم بابا با هر کی دست داده بوده شما هم دستت رو دراز کرده بودی و دست داده بودی..از دم با همه روبوسی هم کرده بودی خلاصه کلی پدر شوشو پیدا کرده بودی..خانمهای همکارم تحویل نگرفته بودی... بابایی حسابی از رفتار خوبه شما کیف کرده بود عزیزم امروز تمام مسیر رو تا خونه ی آقاجونت خودت نشون دادی...از اینکه تمام راه رو بلدی حال کردم مااااادر ...
نویسنده :
مهناز
11:06
هاپو
بیتای شیرین من با هم رفته بودیم بیرون. قرار شد برات یک هاپو بگیریم.مامان هاپ ...مامان هاپ...گفتنت من رو کشت بالاخره بعد از ظهر که با خاله ت رفته بودیم بهمن گرفتیم اما مجبور شدیم شما و هاپو رو که اصلا دلت نمی خواست ازش جداشی رو با هم بغل کنیم.حسابی تابلو بودیم. کلی هم از پله برقی بالا پایین رفتیم. الانم یک مگس توی خونه اومده داری جیغ میزنی و ازش فرار میکنی ...خودم میکشمش ...
نویسنده :
مهناز
11:06